عشق یا خود فریبی ؟
 
 
آموزش عاشق شدن
باید بدونی چجوری عاشق شی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو جامعه اتفاقات دردناک عجیبی دیدم از قتل تا خودکشی دیدم جونا دارن یه کلاه بزرگ سر خودشون میزارن بنام عشق و هر کسی هم یک روز دچارش میشه دیدم غم و بدبختی مردم از چار چیزه بیکاری ، خانواده ، عشق ، دین دوست دارم همه خوشبخت باشید از خدا کمک بخواهید من سعی میکنم تو این وبلاگ در باره عشق و خونواده مطالبی اموزنده قرار بدم امید وارم استفاده کنید
آخرین مطالب
نويسندگان
چت با من

 

 

 

عصر يکي از روزها، وقتي از مدرسه به خانه آمدم، جز خواهر کوچکم کسي در خانه نبود. يکدفعه صداي زنگ تلفن بلند شد. گوشي را برداشتم. پسر جواني سلام کرد و سپس اظهار آشنايي کرد- تنم لرزيد، دانه هاي درشت عرق بر پروستم پيدا شد و رنگ چهره ام تغيير کرد. من تا آن وقت به خودم اجازه نداده بودم با نامحرم روبرو شوم و با او حرف بزنم.-گوشي را گذاشته و به دنبال کار خود رفتم.

لحظه اي بعد، دوباره تلفن زنگ زد. با ترديد و دودلي گوشي را برداشتم. دوباره صداي همان پسر به گوشم رسيد، که گفت: چرا گوشي را قطع کردي؟ صبر کن مي خواهم با تو حرف بزنم!

آن روز اولين اشتباهم را در اين بازي خطرناک مرتکب شدم. حرفهايش را شنيدم و هيچ نگفتم. از آن لحظه به بعد، همواره در فکر او بودم، که کيست و از من چه مي خواهد؟ هدفش چيست و صدها پرسش ديگر. آن شب تا صبح، انديشه آن جوان از ذهنم بيرون نرفت- ايام جواني بود و هزار پيچ و خم؛ جواني بود و يک دنيا شور و شوق و غرور. جواني بود و انبوه کنجکاوي، و من هم يک جوان بودم!

روز بعد، هنگام غروب که مشغول درس خواندن بودم، او دوباره زنگ زد. گوشي را برداشتم- انگار که ساليان سال است مرا مي شناسد- شروع به احوالپرسي کرد. من هم با او همسخن شدم. گفت که نامش «خسرو»، تنها فرزند خانواده است. سربازي را تمام کرده و قصد دارد از من خواستگاري نمايد.

من نيز فريب خوردم. او را پناهي يافتن و دل به او بستم. تلفن زدنش برايم عادت شده بود. آن قدر به او وابسته شدم که اگر يک روز تلفن نمي کرد، مثل ديوانه ها رفتار مي کردم و هيچ کس نمي توانست با اخلاق آن لحظه من سازگاري داشته باشد.

اما حقيقت پنهان نماند، و خانواده ام از ارتباط من با او آگاه شدند.

اصرار کردن که دست از آتش زدن زندگيم بردارم. ولي پافشاري کردم، که يا خسرو، يا هيچ کس ديگر!- عجب گستاخ شده بودم. اين اشتباهم را تا آن جا ادامه دادم که دست از درس و مدرسه شستم و به پاي او نشستم. به خاطر او دست به هر کاري مي زدم.

در همين زمان بود که يکي از همسايه هايمان، مرا براي پسرش خواستگاري کرد- پسري از که نظر اخلاق و ايمان زبانزد اهل محل بود و از بچه هاي مومن و ناب و نيز از دوستان صميمي برادرم به حساب مي آمد. من به همه اين خصوصيات او به ديده تحسين مي نگريسم- اما دلم در گروه «خسرو» بود. به همين خاطر وقتي آن جوان همراه خانواده اش به خانه ما آمد و مرا خواستگاري کرد؛ من از روي غرور و جهل جواني، در پاسخ گفتم: نه، پسر شما...

به دنبال اين واقعه، همه از من بريدند. در اين ميان، آن که سراغي از من گرفت و مرا از گرداب بي توجهي خانواده رهاني- که اي کاش نرهانيده بود- همان خسرو بود. بالاخره با خانواده اش به خواستگاريم آمدند.

برادرم مخالفت کرد و گفت: من تحقيق کردم؛ اين پسره يک آدم معتاد و بيکاره، و اخراجي يکي از اداره هاست؛ و به درد تو نمي خورد. من پا در يک کفش کردم که خسرو را مي خواهم، و به برادرم گفتم: تو براي اين مخالفي که به دوستت جواب رد دادم.

برادرم گفت: آن بنده خدا خيلي خوب است، اما تو لياقت او را نداري. اگر با خسرو ازدواج کني، روزي پشيمان مي شوي که ديگر فايده ندارد. برادرم، اين حرفها را گفت و با حالت قهر از خانه بيرون رفت...

بالاخره خانواده متقاعد شدند تا پاسخ مثبت بدهند.

من با خسرو ازدواج کردم. اما تمام شيريني زندگي ما فقط يک هفته بود. بعدها، تک تک حرفهاي برادرم به من ثابت شد. شوهرم، روزهايش را به بطالت مي گذراند؛ و شبها با يک دسته افرادي مثل خودش نشست و برخاست مي کرد.

روزگارم به فلاکت مي گذشت و من سخت پشيمان بودم. اما خودکرده را تدبير نبود. ناچار بودم چيزي نگويم و خاموش بمانم. اين زندگي خفت بار، يازده ماه طول کشيد. يکي از روزها، وقتي به خانه آمدم، ديدم که اطراف خانه شلوغ است. ماموران انتظامي حضور داشتند. داخل خانه که رفتم، دستهاي خسرو، در حلقه دستبند ماموران بود.

خسرو را پنج روز در زندان نگه داشتند. شب پنجم او به علت اعتياد شديد، در همان بازداشتگاه مرد، و يک دختر بي گناه از اين زندگي، روي دست من ماند! حالا چند سال از آن روزها مي گذرد. دخترم روز به روز بزرگتر مي شود و سراغ بابايش را مي گيرد. نمي دانم جواب او را چه بدهم؟ بگويم پدرش معتاد بوده؟ يا بگويم او يک لاابالي ولگرد بوده است؟

آري، من با دست خودم و افکار و اعمال نسنجيده، زندگيم را به ويراني کشاندم


نظرات شما عزیزان:

زینب
ساعت12:27---24 فروردين 1394
افسوس .......

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





آخرین مطالب
پیوند ها


 
 
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است